بزرگترین عیب آن بود که چیزى را زشت انگارى که خود به همانند آن گرفتارى . [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط محمدرضا رسولی در 89/4/16:: 9:49 صبح

:!:میثاق با شهداء :!:


من کجا و تو کجا که شنیدم قطره های خونت با همین خاک های شلمچه یا طلاییه ، یا شاید با آبهای اروند همراه شد تا من را که بعد از سالها به زیارت تو کشانده، هشدار دهد و کسی از درونم فریاد بزند که :
های ! می دانی فاصله خونی که در رگ توست با آن قطره های خون در چیست ؟
من کجا و تو کجا که شنیدم چقدر راحت چشمت را به زرق و برق چراقهای شهر بستی ! چراغهای چشمک زنی که مردمش را از نگاه به آسمان باز می داشت و تو اما دنبال ستارها بودی و همین شد که خودت هم یکی از تارها های آسمان شدی .
من کجا و تو کجا که شاید در یک لحظه ملکوتی، به قشنگی تمامی عمر آدمها، کوله بار گناهت را زمین گذاشتی و قنوت گرفتی، سجده کردی، سجده شکر یا توبه نمی دانم، هر چه بود در یک لحظه عهدی بستی و تمام شد و همه چیز از همین یک لحظه شروع می شود، لحظه هایی که شاید یک چشم بر هم زدن بیشتر طول نکشند، اما چشمه ای در قلب آدمها می جوشانند که سعادت عمری را رقم می زند، لحظه ای که میثاق می بندی که همان باشی که او می خواهد .
وقتی بر خاکی که روی آن افتاده بودی قدم می زدم، با تو پیمان بستم، کوله بار گناهم را همانجا روی زمین بگذارم و همان میثاقی را ببندم که تو با خدا بستی .
هنوز کلام پیر جماران را از یاد نبرده ام که گفت جنگ تمام نشده است، جنگ ما جنگ حق و باطل است و تا پایان تاریخ ادامه خواهد داشت و من هر روز در کشاکش زندگی معنای این کلامش را در میابم، در جنگی که هنوز تمام نشده است با مسئولیتی شاید هزاران بار سنگینتر.
گاهی که بار سنگین این مسئولیت را بر دوشم احساس می کنم دلم برای آسمان تنگ می شود .
و تو می دانی که در این زرق و برق شهرها پیمودن راه آسمان چقدر سخت است .
همراهیم کن

...
تا شاید من هم به آسمانی ها بپیوندم .
...
تا شاید من هم مثل یکی از آنهایی باشم که امام زمان (عج) برای خودش انتخاب می کند .
...
تا شاید من هم مثل تو پرواز کنم .

محمدرضا رسولی.